تيانازتياناز، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

دنیای من تیاناز

جشن تولد یکسالگی تیاناز

    عزیزم امسال برای تولد یکسالگیت برنامه ریزی کردیم که بریم سیرجان و خونه مامان بزرگ بابابزرگت و با حضور خاله دائیهات جشن بگیریم. جشن تولدت هم خیلی خوش گذشت. البته چون هنوز کوچولو هستی زیاد تحمل شلوغی را نداشتی و خسته شده بودی. الهی قربونت برم که روز تولدت تازه راه رفتن یاد گرفته بودی و کلی هم برامون رقصیدی.    آنشب بجز خاله دائیهات, خانواده عمه ات و عموی مامان که دائی بابا هم هست (عمه زهرا و هانیه) و خانواده دائی محسن (مهلا و مهدی) هم تو جشن تولدت شرکت کردند و دختر خاله ات یوکا و رضا پسر عمه ات و دختردائیت سیما هم کلی تو جشن تولدت رقصیدند.   کادوهات: ماما...
9 آذر 1390

اجزای بدن

   اجزای بدن رو خاله نسرین(پرستارت) تو 11ماهگی باهات کار کرد ویادت داد. هرکدوم از اجزای بدنت رو ازت بپرسیم با دست نشون میدی: دست- پا - مو - دندون - بینی- گوش- ناف-شکم- فقط موقعی که ازت چشماتو میپرسیم با دست نشون نمیدی چشاتو بازو بسته میکنی الهی قربون اون چشات برم.   ...
15 آبان 1390

صدای حیوونا

الان که ١٤ ماهه هستی صدای چندتا حیوون رو بلدی وقتی ازت میپرسیم:   هاپو: هاپ هاپ جوجو: جی جی (بجای جیک جیک) بع بعی: به به اسبه : ( صدای شیهه اسب) با پیتیکو پیتیکو آقاگاوه: ممممممممم الاغه: í او پیشی: می می آقا فیله اردکه: داک داک موش: اداشو در میاری ماهی: دهانتو مثل ماهی باز و بسته میکنی این یکی دیگه حیوون نیست، ماشین پلیس: (صدای آژیر پلیس) قطار: هاها ش ش هاها ش ش ...
15 آبان 1390

کسانی که خیلی عاشقت هستن

  جیگر مامان نمیدونی چقدر همه دوستت دارن و بجز من و بابات خیلی ها هلاکتن. مثل مامان بزرگ و بابا بزرگ و خاله فرزانه و یوکا وعمو مسعود.خاله آزاده و عمو رضا و سینا که خیلی هم دلشون برات تنگ میشه. مهدی و مهلا هم که وقتی میریم سیرجان آرام و قرار ندارن که زود بیان ببیننت و خیلیهای دیگه مثل مریم خانم, عمه زهرا(مامان هانیه) و مخصوصاً هانیه هم که دیگه نمیدونی برات چیکار میکنه و چقدر زود زود دلش برات تنگ میشه.   وقتی هم میریم سیرجان هانیه دلش میخواد از صبح تا شب کنارت باشه و برات کلی هم نان شیرینی خوشمزه شکل آدمک درست کرده. اینو میگم که وقتی بزرگ شدی بدونی هانیه چقدر دوستت داره و اونو عمه یا خاله صدا بزنی . ...
15 مرداد 1390

پرستار

  الان نزدیک به یک ماهه که پرستارت عوض شده و خاله زینب جاشو به خاله نسرین داده. به خاله زینبت خیلی عادت کرده بودی و خیلی دوستش داشتی, آخه خیلی باهات بازی میکرد تا حدی که وقتی من خونه میامدم  بعد از اینکه میپردی تو بغلم و بوست میکردم, میرفتی بازیتو با خاله زینب ادامه میدادی. بعد که خاله نسرین اومد روزای اول هنوز باهاش جور نشده بودی ولی اونم  زود تو دلت جا گرفت.   خاله نسرینت مثل یک خانم معلم هر روز یه درس جدیدی بهت میده. نمیدونی آن روزیکه (روز ١٨ تیر) اومدم خونه دیدم یک روزه بیشتر اعضای بدنتو شناختی منو بابات چه ذوقی کردیم و کلی از خاله نسرینت تشکر کردیم. بعد رفتیم برات ٢ تا جایزه گرفتیم (قالیچه حیوانا...
12 مرداد 1390

مامان بزرگ و بابابزرگ

اين هفته مامان بزرگ جون و بابا بزرگ جونت اومدن پيشت و خاله نسرين تعطيل شده. تا حالا فكر ميكردم چون بيشتر من و باباتو ميبيني فقط به ما و خاله نسرينت وابسته شدي ولي از روزيكه مامان بزرگي اومده فهميدم چقدر دوستشون داري و كلي غصه خوردم كه ازشون دوري.   بقيه در ادامه مطلب وقتي مامان بزرگي و بابابزرگي اومدن پريدي تو بغلشون و سرتو گذاشتي رو شونه مامان جوني و شروع كردي به بوسيدنش.       مامان جون برات سوغاتي هم آورده (يه عروسك خوشكل و 3 تا دايناسور  كه همش فكر ميكني مال خودشه و اونارو از تو اسباب بازيهات جمع ميكني و ميدي بهش) همش قربون صدقه ات ميره و وقتي با اشاره انگشتت ازش ميپرسي اين كيه ...
12 مرداد 1390

تولد تیاناز

  تیاناز عزیزم در ١٨ مردادماه ١٣٨٩ ساعت ١٤:٤٥ در بیمارستان ام لیلا بندرعباس بدنیا آمد.    روزیکه میخواستی بدنیا بیایی خیلی غیر منتظره بود و هنوز قرار بود هفته بعدش بیایی و سینا هم از ١ ماه قبلش اومده بود پیشم که مواظب عمه اش باشه و کلی هم به مامانت رسیدگی کرد. و حتی اتاق و ساک لوازم بیمارستانت را هم آماده کرد. مامان بزرگیت هم از هفته قبلش اومده بود و حدود ساعت ١٢ ظهر بود داشتیم با هم صحبت میکردیم که حال مامانی بد شد و  سینا هم که خواب بود بیدارش کردیم و رفتیم بهداری شهرک و از اونجا با آمبولانس رفتیم بیمارستان. سینا آنقدر نگران بود که همه فکر میکردن داداشیته. ولی خداراشک...
12 مرداد 1390