پرستار
الان نزدیک به یک ماهه که پرستارت عوض شده و خاله زینب جاشو به خاله نسرین داده. به خاله زینبت خیلی عادت کرده بودی و خیلی دوستش داشتی, آخه خیلی باهات بازی میکرد تا حدی که وقتی من خونه میامدم بعد از اینکه میپردی تو بغلم و بوست میکردم, میرفتی بازیتو با خاله زینب ادامه میدادی. بعد که خاله نسرین اومد روزای اول هنوز باهاش جور نشده بودی ولی اونم زود تو دلت جا گرفت.
خاله نسرینت مثل یک خانم معلم هر روز یه درس جدیدی بهت میده. نمیدونی آن روزیکه (روز ١٨ تیر) اومدم خونه دیدم یک روزه بیشتر اعضای بدنتو شناختی منو بابات چه ذوقی کردیم و کلی از خاله نسرینت تشکر کردیم. بعد رفتیم برات ٢ تا جایزه گرفتیم (قالیچه حیوانات از طرف بابایی کتاب قصه گو هم از طرف مامانی)
بعد هم دختر باهوشم با قالیچه اش یک روزه صدای بعضی حیوانات را مثل اسبه, هاپو, پیشی, ببعی را یاد گرفت.