مامان بزرگ و بابابزرگ
اين هفته مامان بزرگ جون و بابا بزرگ جونت اومدن پيشت و خاله نسرين تعطيل شده. تا حالا فكر ميكردم چون بيشتر من و باباتو ميبيني فقط به ما و خاله نسرينت وابسته شدي ولي از روزيكه مامان بزرگي اومده فهميدم چقدر دوستشون داري و كلي غصه خوردم كه ازشون دوري.
بقيه در ادامه مطلب
وقتي مامان بزرگي و بابابزرگي اومدن پريدي تو بغلشون و سرتو گذاشتي رو شونه مامان جوني و شروع كردي به بوسيدنش.
مامان جون برات سوغاتي هم آورده (يه عروسك خوشكل و 3 تا دايناسور كه همش فكر ميكني مال خودشه و اونارو از تو اسباب بازيهات جمع ميكني و ميدي بهش) همش قربون صدقه ات ميره و وقتي با اشاره انگشتت ازش ميپرسي اين كيه كلي ذوق ميكنه. با بابابزرگي هم يه ذره رودربايسي داري و به حرفاش گوش ميكني، فقط همش بهش ميگي هكن (نكن)
دو هفته اي بود كه سرما خورده بودي و حالت بد بود به حدي كه با بي اشتهايي و غذا نخوردنت كلي منو غصه دادي و 2 مرتبه برديمت دكتر، ولي خداراشكر با اومدن مامان جوني و بابا بزرگ حالت روز به روز بهتر شد و اشتهات باز شد. كاش اونا هميشه پيشت بودن.
اين هفته نيمه شعبان هم با مامان بزرگ بابابزرگ (ماماني) رفتيم مولودي خونه مامان بزرگ بابابزرگ (بابايي) و كلي تو مولودي دست زدي و نيناشناش كردي. شب هم با مهتاب و حسين كلي بازي كردي و موقع برگشتن از خستگي كلي گريه كردي. ولي شب قبلش كه رفته بوديم كمك و حالت خوب بود تا خونه همش رقصيدي.
ديشب هم دوستاي ماماني با آيناز اومدن خونمون و كلي با آيناز بازي كردي ولي بعدش خوردي زمين و سرت درد گرفت و همه برات ناراحت شدن .