تيانازتياناز، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

دنیای من تیاناز

نوروز 91

1391/1/22 9:07
1,358 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزم امسال هم مثل هر سال برای تحویل سال خونه مامان جون و باباجی بودیم ولی موقع سال تحویل (ساعت ٨:٤٢)  خواب بودی و دلم نیومد بیدارت کنم. بابایی و به قول خودت باباتیتی عیدیتو که کارت پارسیان بود داد دست مامانی یا به قول خودت مامانینی.

روز اول عید اول دایی علی و دلنیا و مامانش اومدند و بعد دایی رضا با سینا و سیما و مامانشون و بعد خاله آزاده و عمو رضا و بعد خاله فرزانه و آقا مسعود و یوکابد اومدند. و بعد از ظهر هم مهمانهای باباجی و مامان جون.

روز اول و دوم خونه مامان جون بودیم و جایی نرفتیم که برای پذیرایی از مهمانهابه مامان جون کمک کنیم و روز سوم که رفتیم دیدن بزرگترها مریض شدی. الهی بمیرم که وقتی هم مریض میشی دیگه هیچ میلی به غذا خوردن نداری و  با غذا نخوردنت کلی مامانو غصه میدی و بدتر از این هم که اونروز به شدت عرقسوز شدی و شب تا صبح نتونستی درست بخوابی و مامان جون هم که کلی استرس رفتن به مکه داشت با این حال وخیم تو نتونست دیگه اصلاً بخوابه و کلی برات غصه خورد. خلاصه روز ٤ بخاطر تمام شدن تعطیلی برای اومدن به بندر آماده شدیم و بعد از ظهر هم با مامان جون خداحافظی کردیم و مامان جون هم به همراه خانواده خاله فرزانه راهی مکه شدند و خودمون هم با باباجی و رضا عمو اومدیم بندر و خاله آزاده و عمو رضا هم که از روز اول اومده بودند, خونه خودمون بودند و کلی سرت شلوغ شده بود ولی با این حال هرکارت میکردیم لب به غذا نزدی و بهتر نشدی و با بابایی رفتیم بهداری شهرک که دکتر ببینت و اون موقع شب که حدود ساعت ١ بود اصرار کردی ببرمت پارک و تا بابایی داروهاتو گرفت رفتیم تاب بازی و چون تو پارک هیچ کس نبود برای اولین بار با رضایت خودت برگشتیم خونه و خلاصه اون شب ساعت ٢ خوابیدیم و مامانی و بابایی صبح زود ساعت ٥/٥ بیدار شدند و تو رو گذاشتند پیش مهمونا و رفتند اداره.

امروز روز ششم فروردین هست و خاله آزاده و عمو رضا و باباجی پیشت هستن و خداراشکر عرقسوزت خوب شده و حالت هم بهتر شده و کاشکی هیچوقت مریض نمیشدی. مامانی کلی دلش برات تنگ شده و منتظره ساعت ٢ بشه که بیاد خونه و دختر خوشکل و نازش را ببینه. الهی فدات بشم. خیلی دوست دارمممممممممممممممم . ماچقلب

بقيه در ادامه مطلب

عزیز دلم هفته دوم  یک روز هم سینا پیشمون بود که آنروز با باباحاجی برای بازدید از پالایشگاه اومدند و به مامانی سر زدند. ولی مریضیت بهتر نشد و با تشخیص اشتباه دکتر و دارویی که برات تجویز کرد حالت بهتر که نشد بدتر هم شد. یازدهم هم برگشتیم سیرجان و تصمیم گرفتیم بعد از تعطیلات ببریمت کرمان پیش یک متخصص خوب. ١٣ به در هم با خاله آزاده و خانواده دایی علی و عمه زهرا رفتیم بیرون که خیلی بهمون خوش گذشت. ١٦ فروردین هم رفتیم کرمان پیش دکتر که فهمیدیم اصلاً عفونت نداشتی و آزمایشت اشتباه بوده و بخاطر داروی دکتر حالت بهتر نشده. بعد هم رفتیم خونه سارای (خاله زری) که کلی با سارای بازی کردی و دلت نمیخواست بخوابی و از همان شب بخاطر پیشنهاد دکتر بابا تصمیم گرفت از شیشه و شیر بگیریمت ولی من دلم میخواست بعد از برگشتن از مرخصی اینکارو کنم که بابایی موفق شد و از همان شب شروع کردیم ولی خیلی نگرانت بودم چون تنها چیزی که با رضایت میخوردی شیشه شیر و به قول خودت ممه شیر بود که حالا دیگه همین را هم ازت گرفتیم و الهی بمیرم که کلی لاغر شدی به حدی که مامانی داره دق میکنه. روز بعد هم با خاله زری اینا رفتیم کوهپایه و کلی آب بازی کردی و بهت خوش گذشت و چون ناهارتو خوب خوردی کلی ذوق زدم. شب هم یه گشتی تو شهر کرمان زدیم و بسکه غر زدی و میخواستی بری پارک و وقتشو نداشتیم نذاشتی درست بگردیم و بعد از خرید گل و خوردن شام برای استقبال از مامان جون و خاله فرزانه و یوکا و عمو مسعود رفتیم فرودگاه و چون زیادی منتظر مامان جون بودی به نگهبان اصرار میکردی که اجازه بده بری داخل و مامان جونت را ببینی و میگفتی "آقا پوئیس تو خودا بدا برم پیش مامان جونم" خلاصه با اصرار زیاد و اجازه از جناب سرگرد رفتیم داخل و پریدی بغل مامان جونت. مامان جون هم از مکه کلی سوقاتی برات آورده بود. روز بعد هم که همه دور هم بودیم و کلی سرت شلوغ بود وقتی که میخواستیم بریم کلی گریه کردی و میگفتی مامان جون میخوام و میخوام خونه باباجی باشم, که اشک منو در آوردی و کلی دلم برای خودمون سوخت که باید بریم بندر و دوباره تنها بشیم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

نانازیا
6 فروردین 91 21:33
سلام ازتون دعوت می کنیم شما هم کوچولوتون رو در قرعه کشی افتتاحیه سایت نانازیا شرکت بدین. آرزوی سلامتی و شادابی برای خودتون و کوچولوتون داریم نانازیا ، شهر اینترنتی بچه ها www.nanazia.ir
خاله ميترا
17 فروردین 91 13:40
سلام تياناز عزيزم الان فكر كنم يه ماهي ميشه نديدمت خيلي دلم برات تنگ شده ولي ميدونم يكي دو روزه ديگه از سيرجان مياي و ميتونم بيام ببينمت دارم لحظه شماري ميكنم كه ببينمت ميبوسمت عزيزم